داستان ما و کدخدایی که نمی‌خواست فرفره بسازیم
داستان سرشار درباره مذاکرات ایران و آمریکا؛
محمد سرشار داستان کوتاهی نوشته و طی آن موضوع مذاکرات ایران و آمریکا بر سر مباحث هسته‌ای را به شکل نمادین مورد کنکاش دقیق‌تری قرار داده است.
تعداد نظرات: ۷
فرهاد بوراني
-
۱۴:۰۱ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۵
اين عمو محمد و عمو حسن خيلي اسمهايشان جالب و اتفاقي بود.فقط جاي عمو محمود خالي بود!!!
کامران
-
۱۵:۰۴ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۵
داستان دستان ظريف
ترسيده بود. آخر چند وقتي بود که خانه را محاصره کرده بودند و او هم خيلي اهل جنگ نبود. آخرين پسر پيرمرد را مي‌گويم. هرجا مي‌رفت سرش را بالا مي‌گرفت و مي‌گفت من درس خوانده‌ام و مثل برادرهاي ديگر نظامي نيستم. بي‌شرفها اين چند روز آخر آب و غذا را هم روي خانه بسته بودند و زنها و بچه‌ها خيلي ناله مي‌زدند و پريشان بودند. ارباب از همان اول که پيرمرد خانه را از دستش درآورده بود يک نگاه چپي به اينجا داشت. هنوز همه ده مال او بود ولي چشم نداشت ببيند يکي از بهترين خانه‌هاي ده مال او نباشد. خيلي برايش اف داشت مخصوصاً که چندباري هم با نوکرهايش ريخته بود که خانه را پس بگيرد و نتوانسته بود و پاک ضايع شده بود. مثل تيغ توي گلويش گير کرده بود مخصوصاً که تازگيها ولوله‌هايي هم از خانه‌هاي همسايه
کامران
-
۱۵:۰۸ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۵
ادامه...
غذاي اهل خانه را تأمين مي‌کرد. ولي درخت، ارباب را حسابي ترسانده بود و دوستان ارباب را بيشتر از او. ارباب و دوستانش خيال مي‌کردند که درخت يک حيله جنگي است. پشت شاخ و برگ آن يا زير ريشه هايش پيرمرد دارد تفنگ مي‌سازد. اصلاً فکر مي‌کرد آخر همين درخت را زمين مي‌زنند و با چويش نيزه و کمان و منجنيق مي‌سازند و به ارباب حمله مي‌کنند. اولش بعضيها فکر مي‌کردند که اين هم يکي ديگر از پيله کردنهاي اربابي است ولي بعد از کشته شدن «باغبان» قضيه خيلي جدي شد. معلوم شد ارباب واقعاً از درخت مي‌ترسد و ايندفعه ماجرا فرق مي‌کند. ارباب حاضر بود هرکاري بکند تا درخت را از پيرمرد بگيرد. حالا ديگر معلوم شده بود که ارباب فقط اگر سر يک چيز بخواهد معامله بکند آن درخت است. درخت برگ برنده خانه شده بود.
کامران
-
۱۵:۰۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۵
پسر آخر ترسيده بود. آخر نظامي نبود و بچه ها از گرسنگي مدام شيون مي‌کردند. ارباب خانه را محاصره کرده بود و مي‌گفت درخت را بيندازيد و تحويل دهيد. پسر آخر مي‌گفت با شاخ‌بازي چيزي درست نمي‌شود و آخر همه‌مان از گرسنگي مي‌ميريم. بگذاريد من با ارباب صحبت کنم و ماجرا را فيصله دهم. مي‌گفت من درسخوانده ام و زبان اينها را خوب مي‌دانم. رأيش را همه پسنديدند. پيرمرد درگوش پسر گفت که به ارباب اعتماد نکند و به خدا توکل کند. پسر سري تکان داد و رفت.
پسر اما خوشحال و شادان برگشت. با کوله‌اي از نان. زنها و بچه‌ها که نان را ديدند هلهله کشيدند و شادي کردند. گويي سايه اندوه خانه را ترک کرده بود و نور شادي بر همه جا پاشيده بود. زنها و بچه ها که به هم تبريک مي‌گفتند پيرمرد از پسر پرسيد که شادي و نان از چيست؟
پسر در
کامران
-
۱۵:۰۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۵
پسر درخت را با انباني از نان معامله کرده بود. خون باغبان را نيز. ارباب پشت در بود و حالا از هيچ چيز نمي‌ترسيد. پسر که داشت فکر مي‌کرد که دفعه ديگر چه چيز را با انبان نان ديگري معامله کند، ارباب درخت را به مردم ده نشان مي‌داد و مي‌گفت نهراسيد که پيرمرد تسليم شد و از گرسنگي سلاح مرگبارش را تحويل داد. پسرآخر امّا خوشحال بود چرا که او هيچوقت مرد جنگ نبود...
توشه
-
۰۲:۳۳ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۶
"از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود کدخدا حرف بزند"
کي همچين رخصتي خواسته شد و کي همچين رخصتي داده شد؟!
توشه
-
۰۳:۳۱ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۶
به اين شاهکارقابل تقديرعموحسن هم اشاره ميکرديدکه دوستاي مصطفي روازخونه بيرون کرد؛حيف بود! نميذاشتن آب به روستا برسه و نون مردمو آجرکرده بودن اصلاًخود کدخدا بودن الکي به کدخداي بيچاره بدوبيراه ميگفتن همش زيرسرمصطفي و دوستاش بود!
ارسال نظرات
captcha
آخرین اخبار