شهیدی که بی‌صدا به شهادت رسید
یک جرعه آگاهی – 22
یکی از سربازهای دژ کمکم می‌کرد. با هم بودیم. گاهی او رانندگی می کرد، گاهی من. پر کردن توپ کار او بود، نشانه گیری و شلیک، کار من. هر وقت گذرمان می‌افتاد سمت مسجد خرمشهر، برای چند وعده غذا می‌گرفتیم.
ارسال نظرات
captcha
آخرین اخبار